سلام سوت و کور من، چی شد همه تنهات گذاشتن؟یادته اون روزا؟ یادته?
آدمی گر ایستد بر بام مهر دستهایش تا خدا هم می رسد
پوشاک شما بیشتر زیبایی شما را می پوشاند،اما آنچه را نازیباست نمی پوشاند.
وبا آن که در پوشاک آزادی خلوت خود را می جویید، در آن بند و زنجیر می یابید.
کاشکی بیشتر با پوست و کمتر با پارچه خورشید و باد را لمس می کردید،
زیرا که نَفَس زندگی در پرتو خورشیدست و دست زندگی در وزش باد.
فراموش مکنید که پوشیدگی سپری ست در برابر چشم ناپاکان.
و هنگامی که ناپاکان دیگر در میان نباشند،پوشش چیست به جز اسارت و آلایش روح؟
و فراموش مکنید که زمین از پای برهنۀ شما لذت می برد و باد دوست می دارد که با گیسوان شما بازی کند.
انسان آنگاه سخن میگوید که با اندیشه های خود در آشتی و آرام نباشد؛
و هرگاه دیگر نتواند در تنهایی دل خود بماند، در لب های خود زندگی میکند،
وصدا وسیلۀ انصراف خاطر و گذراندن وقت است.
صدای پایش را می شنوید؟
یک ساعت عمیق بودن، به یک روز خواب آلود، می ارزد.
شکست، شکستِ من،تنهایی من و دوری من؛
تو پیش من از هزار پیروزی عزیزتری، و در دل من از همه ی افتخارهای این جهان شیرین تری.
شکست، شکست من، خودشناسی من و سرپیچی من،
از توست که هنوز جوانم و پای چابک دارم وبه دام تاجِ شمشادِ پژمرده نمی افتم
در توست که به تنهایی رسیدم، و لذتِ رانده شدن و دشنام شنیدن را چشیدم.
شکست، شکست من،
شمشیرِ سپرِ درخشان من در چشمان تو خوانده ام که بر تخت نشستن یعنی برده شدن.
وفهمیده شدن یعنی هموار شدن،ودریافت شدن یعنی به نهایت خود رسیدن،ومانند میوه رسیده ای به زمین افتادن و خورده شدن.
من و تو با اراده در آفتاب خواهیم ایستاد و خطر ناک خواهیم بود.
دیشب تفریح تازه ای اختراع کردم.
وهنگامی که خواستم آغاز کنم یک فرشته و یک شیطان دوان دوان به خانه ام آمدند
بر در خانه به هم رسیدند و بر سر تفریح تازۀ من با هم جنگیدند، یکی فریاد می زد که این «گناه است» دیگری می گفت نه این «عین تقواست»
ای خدای ارواح گم گشته، ای تویی که در میان خدایان گم گشته ای، صدای مرا بشنو:
ای سرنوشت مهربانی که ما روح های دیوانه و سرگشته را نظاره میکنی، صدای مرا بشنو:
من در میان یک قوم کامل زندگی می کنم من که هیچ بهره ای از کمال ندارم.
در میان مردمانی با قانون های کامل و نظام های خالص، که اندیشه هاشان منظم است.
این جهان، جهان کاملی ست، عین کمال و اوج شگفتی ست، رسیده ترین میوۀ باغ خداوند است،
شاهکار اندیشۀ هستی ست.ولی، ای خدا، من چرا باید اینجا باشم،
تخم نارس شور و شهوت ناتمامی بیش نیستم_طوفان دیوانه ای که نه به شرق می رود نه به غرب،
پارۀ سرگشته ای از یک سیارۀ سوخته، من چرا اینجا هستم،
ای خدای ارواح گم گشته، ای تویی که در میان خدایان گم گشته ای.
تجربه های انفرادی، خویش را می سازند، گاهی تنها بمان تا خودت را بیابی.
در به روی هر چه تاریکی است می بندیم غمها را دور می ریزیم و می خندیم
یاوری کن ای خدا تا در پناه تو با تمام روشنایی ها بپیوندیم
خانه را روشن کنیم از پرتو ایمان
وقتی تو نیستی،نه هست هایمان نیز چونان که بایدند نباید باد.
تقدیم به همه ی موسیقی دانان و موسیقی دوستان
هیچ کس نمی تواند تو را از من بگیرد ای آرامش
وقتی به کتابخانه ی من می آیی با خود کتاب بیار.
وقتی بچه بودم فکر می کردم آدما دنیا رو به رنگ چشمای خودشون میبین، یعنی اوناکه چشماشون قهوه ایه دنیا رو قهوه ای، اونا که چشماشون سبزه دنیا رو سبز، و... می بینن
شما چی یه همچین تصوراتی تو دوران بچگیتون داشتید؟
چهارده تاست، به تعداد دانشجویان باقی مانده ی کتابداری سال92
خیلی خاص نباش که بخوان اینطوری زیر ذره بین ببرنت.
خورشید را به دریا بریز ماه را نیز
ستاره های ریز با تو می شود زیست
روزی روزگاری مردی تصمیم گرفت به دنبال خدا بگردد، به گلستان رفت، به جمع یاران رفت، به صحرا رفت، به.....
از گشتن خسته شد، فریاد زد خدایا کجایی؟ خدا فرمود من اینجام تو کجایی؟
چرا مردم قفس را آفریدند چرا پروانه را از شاخه چیدند
چرا پرواز ها را پر شکستند چرا آواز ها را سر بریدند
پس از کشف قفس پرواز پژمرد سرودن در دل بلبل گره خورد
خدا پر داد تا پرواز باشد،گلویی داد تا آواز باشد،خدا می خواست باغ آسمانها به روی ما همیشه باز باشد
خدا بال و پر و پروازشان داد ، ولی مردم درون خود خزیدند،خدا هفت آسمان باز را ساخت ، ولی مردم قفس را آفریدند.
این دسته گل تقدیم به ....هر کی که می خواد.
کی یادش می ره؟
کی یادش می ره؟
از ماست که بر ماست جور دگر نیست
یک قطره نفت، حتی اگر چهار سال در قعر دریا باشد، سرانجام به سطح آب می آید و نور را می بیند.
لحظه هایی هست که در آنها، یگانه راه آموختن به کار نبردن هیچ ابتکاری، انجام ندادن هیچ کاری است. زیرا در این لحظه های سکون، بخش نهان وجود ما فعال است ومی آموزد.
لحظه هایی هست که در آنها، یگانه راه آموختن به کار نبردن هیچ ابتکاری، انجام ندادن هیچ کاری است. زیرا در این لحظه های سکون، بخش نهان وجود ما فعال است ومی آموزد.
دلگیرها را روی شن و محبت را روی سنگ مرمر بنویس.
شما چون پیر میشوید خندیدن را متوقف نمی کنید، شما پیر می شوید چون خندیدن را متوقف می کنید.
شما چون پیر میشوید خندیدن را متوقف نمی کنید، شما پیر می شوید چون خندیدن را متوقف می کنید.
به قفس سوخته، گیریم که پر هم بدهند ببرند از وسط باغ گذر هم بدهند
حاصل این همه سال انس گرفتن به قفس تلخ کامی است اگر شهد و شکر هم بدهند
همۀ غصۀ یعقوب از این بود که کاش بادها عطرکه دادند خبر هم بدهند
ما که هی زخم زبان از کس و ناکس خوردیم چه تفاوت که به ما زخم تبر هم بدهند
قوت ما لقمۀ نانی که خشک است و زمخت بنویسید به ما خون جگر هم بدهند
دوست که دلخوشیم بود فقط خنجر زد دشمنان را بسپاریدکه مرهم بدهند
تنها راه داشتن دوست این است که خودت یک دوست باشی.
تقدیم به همه ی ترم بالایی های محترم:
بی خیال و عاص و پاس
می شینه توی کلاس
ترم بالایی کجایی
خونه ی خاله لالایی
آهای آقای تلسکوپ، گشتم نبود نگرد نیست.
داری چیکار میکنی، یخ می زنی!
خوب بخون ولی مواظب چشمات باش.
یک لبخند گرم، زبان بین المللی محبت است.
.a warm smile is the universal language of kindness
.: Weblog Themes By Pichak :.